Thursday, September 9, 2010

به به
عجب تفرقه‌ای افتاد!
حالا یکی بره حکومت کنه
من که مردش نیسم

 چرا فک می‌کرد برا خوشبخت بودنش من باید نباشم؟

Tuesday, September 7, 2010

مجبور نبودی
آخرش انقد گند بزنی
که
حالا که بعد هفته‌ها یادت افتادم
‌یه خاطره‌ی خوبم ازت به ذهنم نیاد
مجبور نبودی

ببخشید سوال پیش اومد

شما امشب تو بغل کی خوابیدین؟
این آدما
اصاب دارنا
دل خوش دارن
بیکارن
جدی بیکارن
واس خودشون ول می‌چرخن
بهتره ما جدیشون نگیریم
ما کار داریم
ما زندگی داریم
بعله

دیگه اینم پز دادن داره؟

نه حسرت عشقی از گذشته مونده تو دلم
نه کسی هس که تو حال برینه تو حالم
نه منتظر کسی هسم برای آیندم
خوبه همه‌چی آقا جان
شمام فخر فروشی نکن با اون دوس پسر تو بغل هر کی خوابت
من خوشم به خدا
بدجور
خوشم
در فقر عزت نفس زندگی کردن هم سخته‌ها

بهترین دوست و بدترین دوستمه

آخ
دفعه چندمته؟
خودت بگو
دفعه‌ی چندمته که قلب منُ می‌شکونی؟

جدی می‌گم

بعضی وقت‌ها باید از آدم‌ها فرار کرد

غر نزنید. لذت ببرید.

دیگه همه چی انقدر تموم شده
که انگار هیچ‌وقت شروع نشده بود
خوبه
خوبه
روزای خوبیه
تنهایی خوبه
ناله نکنین
نترسین
تو رابطه‌‌های اشتباه از ترس تنهایی نمونین
تنهایی خوبه

Thursday, September 2, 2010

پریشان نویسی

همه چی تموم شد.
یروز اومد که همه چی تموم شد.
برام سخت بود. باورش سخت بود.
دوس داشتم تموم نشه.
اما تموم شد.
بهت گفتم "چرا میری؟ ما می تونستیم با هم خوب باشیم."
 بیش تر از حد لازم اصرار کردم. دو یا سه بار تاکید کردم که "اگه می موندی همه چی عالی می­ شد."
حس می­کردم منُ تو یه رابطه­ ی عالی بهم بدهکاریم.
گفت " غرور منُ لگد مال نکن. برو" اما من با غرورش کاری نداشتم!
رفتم.
رفتم و سخت بود.
سخت بود.سخت بود.واقعا سخت بود.دلتنگی بهم فشار می آورد. دلم حضورتُ کنارِ تنم میخاس! سخت بود
می­دونستم "به­ درد من نمی­ خوری." می­ دونستم "همون بهتر که زودتر تموم شد." می دونستم "ما آدم هم نبودیم." اما...
اما خوب نمی­­شدم. حالم بد بود. وقتی می دیدم تو چقدر حالت خوبه و چقدر –بی من- بهت خوش میگذره حالم بدتر می­شد.
هر روز به خودم می­گفتمم، فردا صب که بیدار میشم حالم خوب شده
صبح­ های زیادی اومدن و من تا آخر شبش خوب نبودم
خیلی کارا کردم. مهمونی رفتم، مهمون دعوت کردم، پارک و تفریح رفتم. سفر یه روزه رفتم. دوستای جدید پیدا کردم. کتاب  خوندم.  سریال دیدم.
فراموش نشدی.
خوب نشدم.
تا این­که تصمیم گرفتم برم. این شهر برام پر شده بود از خاطرات شکست­ ها. هر جاش که می­­رفتم یادِ یروز بد می ­افتادم. تصمیم گرفتم برم. برا همیشه. و هیچ وقت، هیچ جای دنیا نخوام دوباره شروع کنم.
همین تصمیم حالمُ خوب کرد... خوب شدم
واقعن تموم شدی برای من. تموم شدی. روزام به خوبی میگذرن. دنبال شروع دوباره نیستم.
اما
اما
تو که رفتی.
تو که نموندی.
تو که به من گفتی "به درد من نمیخوری. میرم یکی دیگه رو پیدا کنم."
تو که دنبال اون "یکی" میگشتی در حالی که من خودم رو مستحقِ "یکی" شدن واسه تومی­دونستم و زجر می کشیدم
تو که دیدی چقد برام سخت گذشت وقتی خندیدی و رفتی دنبال اون "یکی"
..................................................
حالا چرا هی برمیگردی؟
چرا هر سه روز یبار میای عذر خواهی می کنی و می گی "من اشتباه کردم بیاد درستش کنیم؟"
می دونی با اومدنت فقط منو یاد اون روزای سخت می ندازی؟
اون روزا
اون آدما
 با رفتن تو من یه دنیا رو از دست دادم. خیلی چیزا. خیلی کسا
فقط رفتن تو نبود. تو که رفتی من خیلی چیزا از دس دادم

چرا منُ یاد اونروزا می ندازی؟
حال  که رفتی
برو
مرد باش
برو
برنگرد
من اهل برگشتن نیستم
برنگرد

نظریه پردازی

شخصیت واقعی آدم ها رو وقتی درگیر "مثلث های عشق" می شن، می شه فهمید.‏

Saturday, August 28, 2010

من رسیدم، باشه مواظب خودت باش ، خوش بگذره! خب که چی؟

همیشه وقتی میرسیدم شهرمون باید به یکی خبر میدادم.‏
خب خلاصه همیشه یکی بود که بگه " وقتی رسیدی خبر بده"‏
همش به خودم میگفتم " اه چه لوس و بی مزه. خبر بدم که چی!"‏
وقتی میرسیدم خسته و کوفته از ماشین پیاده میشدیم.بارامُ از ماشین در میآوردم. میزاشتمون رو زمین.بعد تو جیبام و تو کیفم دنبال گوشیم میگشتم که خبر بدم.‏
این بار
پیاد شدم
بار اضافه ای نداشتم
رفتم سوار تاکسیای فرهنگ شدم
داشتم از ذوق بودن توی شهرم له میشدم
با ولع در و دیوارا و مغازه ها رو نگاه میکردم. میخاسم با چشام بغل کنم شهرُ( این اصطلاح لوس مالِ یکی از دوسامه)‏
یهو یادم اومد این بار کسی نبود که بهش خبر بدم که "رسیدم"‏
هاه
خیلی خوبه
حس خوبی بود
خوب

Wednesday, August 25, 2010

چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت

بودنت برا من مساوی " یه حس عالی" بود. نه عاشقت بودم، نه هر لحظه بیقرارت یا تو فکرت، نه میخاستم شب و روز کنار هم باشیم، یا اینکه تا آخر عمر فقط و فقط مال من شی
من فقط اون " حس عالی" رو میخاستم.
اون یوقتایی دوتایی همُ دیدنا. اون خنده های بی دلیل. اون قول و قرارای بی پایه و اساس. اون لحظه های تردید که "نکنه همش موقتی باشه". اون تامل کردنا تو گفتنِ دوست دارم یا نگفتنش. اون صدای زنگ موبایل که فقط مال تو بود. اون خداحافظی آخر شب دم در خونمون. اون عکسای دو نفره ی احمقانمون. اون دستتو گرفتن موقع پریدن از جوب. اون اس ام اسات وقتی که من خواب بودم. اون صداقت احمقانمون تو رابطه
همینا
همینا منو شاد میکرد
همینا که یهو از بین رفت
من خوشحال نیستم. تو هستی؟ 
دلم برا تنها بودن تنگ شده
چرا فکرت یه لحظه تنهام نمیزاره؟

........

آدما با "نت"هاشون تو گودر خیلی فرق دارن

اشتباه نکنید

کجا دنبالت بگردم؟

قدش کوتاه بود. هیکلش نافرم بود. صورتش گیرا نبود. چشاش قشنگ نبود. به لباش دقت نکردم.دماغش بد بود. صداش گرم نبود. دستش عرق میکرد. پولدار نبود. خوشحال و پرانرژی نبود. اصصصلن خوش تیپ و خوش لباس نبود. خیلی چیزا نبود
مرد رویاهام نبود
فقط
خیلی عشق من بود

از غصه رهام کردی، گفتی دیگه آزاااادـــــــــــــــــــــــی

خسته شدم بودم از خسته بودن.‏
دنبال بهونه بودم که خوب شم.‏
‏عجب بهونه ی خوبی بودی برای خوب شدن!‏

Tuesday, August 24, 2010

تو یه مرگیت بود

میتونسیم کنار هم قدم بزنیم بی تفاوت جلومونُ نگاه کنیم
میتونستیم دست همُ بگیریمُ آسفالت کف خیابونُ نگاه کنیم
میتونسیم تو چش هم نگاه کنیم چایی هورت بکشیم
میتونستیم کنار هم بخندیم. میتونسیم انقد بخندیم که من دلم درد بگیره، تو اشکت در بیاد
میتونستیم تو مهمونی برقصیم عاشق هم شیم
میتونستیم کنار هم بشینیم به هم افتخار کنیم
میتونستیم بحث خفن کنیم به هیچ نتیجه ای هم نرسیم
میتونستیم همُ حس کنیم. با هم بودنُ حس کنیم
اما تو دوس نداشتی
تو نمیخاستی
تو نمیخاستی کنارم قدم بزنی، دستمُ بگیری، تو چشم نگاه کنی، با من بخندی، تو مهمونی برقصی، کنار من بشینی، با من بحث کنی، منُ حس کنی
تو دو نقطه پرانتز باز و دونقطه ستاره و دونقطه دو تا پرانتز بازُ ترجیح میدادی
من خودِ واقعیتُ میخاستم
تو منِ مجازی رو میخاستی
نشد که حست کنم حسم کنی

تا کی تا کجا؟


میرم تو.دو ساعتی دیر رسیدم.
 سلام-علیک.
میگن چرا دیر اومدی. میگم کار داشتم. میرم تو اتاق لباسامُ عوض کنم. تو آینه نگا میکنم به خودم. موهام نامرتبه. دارم از لاغری لِه میشم. چشام داره از کاسه در میاد. زیر چِشَم سیاهه. جوشای عصبی صورتمُ پر کرده. بِروی خودم نمیارم. یه برقِ لبِ بی خاصیت میزنم. میرم تو سالن.
اَه لعنتی. تو فکرت نیستم. اما دلم غم داره. رفتی روی اعصابم. وقتی اومدی، همه چی بهم ریخته بود. اما اون گهی که توش بودم ثبات پیدا کرده بود. اومدی همِش زدی. حالا بوی گندِ گه همه جا توی زندگیم پخش شده!
میرم تو آشپزخونه." منم مشروب میخام. کم لطفن" اون گهُ سر میکشم. به سلامتی تُع! توی عوضی؟ نه به سلامتیِ هیچی . میزنم بالا.
میشینم یه گوشه. جات خالیه. جات خالیه لامصب. اه. تو فکرت نیستم . دوست ندارم . دلم تنگ نشده. اما جات خالیه. همه جا. همه جا جات خالیه.
میرم وسط. دس خودم نیس. حرکات عجیب غریب. انرژی مضاعف. چپ و راس میشم. دسامُ مشت میکنم، تو هوا میچرخونم. سرمُ با حرارت اینور و اونور میچرخونم. تو نیسی . نیسی که با من بیای وسط. دسمُ بزارم دور گردنت.. تو چشت نگا کنم بخونم "یواش یواش تو قلبمممم خونه کردی. یواش یواش منُ دیوونه کردـــــــــــــــــی... " به خودم میگم " نه نه بش فک نکن. اگه بودم نمیومد. باهات نمیومد.اگه میومدم بات نمیرقصید. نه عمرا نمیرقصید. این پسره که دارم باش میرقصم اصن اسمش چیه؟ ای تو روحت! این کیه؟ تو کجایی؟"
کم کم ترو یادم میره. میچرخم. میپرم. میگه " مشروب میخای؟هستا" میگم "آره" میرم آشپزخونه
آخر شبِ. وقتی ابی خوندنِ. یاد تو می افتم. لعنتی. لامصب. گه. اصن اه. تو کجایی که من تو چشت نگا کنم بگم " دوست دارممم سببددددد سبددددددد " این کیه که دارم تو چشش نگاه میکنم؟ دس کیه تو دستم؟ دسمُ میکشم بیرون
تا کِی دنبال تو بگردم؟