بهت گفتم "چرا میری؟ ما می تونستیم با هم خوب باشیم."
بیش تر از حد لازم اصرار کردم. دو یا سه بار تاکید کردم که "اگه می موندی همه چی عالی می شد."
حس میکردم منُ تو یه رابطه ی عالی بهم بدهکاریم.
گفت " غرور منُ لگد مال نکن. برو" اما من با غرورش کاری نداشتم!
رفتم.
رفتم و سخت بود.
سخت بود.سخت بود.واقعا سخت بود.دلتنگی بهم فشار می آورد. دلم حضورتُ کنارِ تنم میخاس! سخت بود
میدونستم "به درد من نمی خوری." می دونستم "همون بهتر که زودتر تموم شد." می دونستم "ما آدم هم نبودیم." اما...
اما خوب نمیشدم. حالم بد بود. وقتی می دیدم تو چقدر حالت خوبه و چقدر –بی من- بهت خوش میگذره حالم بدتر میشد.
هر روز به خودم میگفتمم، فردا صب که بیدار میشم حالم خوب شده
صبح های زیادی اومدن و من تا آخر شبش خوب نبودم
خیلی کارا کردم. مهمونی رفتم، مهمون دعوت کردم، پارک و تفریح رفتم. سفر یه روزه رفتم. دوستای جدید پیدا کردم. کتاب خوندم. سریال دیدم.
فراموش نشدی.
خوب نشدم.
تا اینکه تصمیم گرفتم برم. این شهر برام پر شده بود از خاطرات شکست ها. هر جاش که میرفتم یادِ یروز بد می افتادم. تصمیم گرفتم برم. برا همیشه. و هیچ وقت، هیچ جای دنیا نخوام دوباره شروع کنم.
همین تصمیم حالمُ خوب کرد... خوب شدم
واقعن تموم شدی برای من. تموم شدی. روزام به خوبی میگذرن. دنبال شروع دوباره نیستم.
اما
اما
تو که رفتی.
تو که نموندی.
تو که به من گفتی "به درد من نمیخوری. میرم یکی دیگه رو پیدا کنم."
تو که دنبال اون "یکی" میگشتی در حالی که من خودم رو مستحقِ "یکی" شدن واسه تومیدونستم و زجر می کشیدم
تو که دیدی چقد برام سخت گذشت وقتی خندیدی و رفتی دنبال اون "یکی"